دفتر ریاست جمهوری خبر کاریکاتور

دفتر: ریاست جمهوری خبر کاریکاتور

  • خرید کتاب از گوگل
  • چاپ کتاب PDF
  • خرید کتاب از آمازون
  • خرید کتاب زبان اصلی
  • دانلود کتاب خارجی
  • دانلود کتاب لاتین
  • توجه: در صورتی که فایل دارای ایراد است یا حقوق نویسنده رعایت نشده با ما تماس بگیرید

    گت بلاگز اخبار اجتماعی من، سعید سرباز آشخانه و آزادم

    نزدیک بود از خوشحالی برگشتن به وطن سکته کنم مادرم فکر می‌کرد دست و پایم را قطع کرده‌اند ..

    من، سعید سرباز آشخانه و آزادم

    من، سعید سرباز آشخانه و آزادم

    عبارات مهم : سربازی

    نزدیک بود از خوشحالی برگشتن به وطن سکته کنم مادرم فکر می کرد دست و پایم را قطع کرده اند ..

    حدود ۱۵ ماه را در کوه و بیابان و در اسارت گذرانده و می گوید حتی نمی داند در کدام کشور زندانی تروریست ها بوده هست؛ «سعید براتی» ۶ اردیبهشت پارسال و در درگیری اعضای گروهک تروریستی موسوم به «جیش العدل» با تیمی از هنگ مرزی میرجاوه در جنوب شرقی ایران، مجروح شد و بعد از آن به اسارت این گروهک درآمد. این ۱۵ ماه و ۱۸ روز اسارت بر سرباز ۲۵ ساله ای که از شهر کوچک آشخانه در خراسان شمالی و بعد از فارغ التحصیلی در رشته حسابداری عازم خدمت سربازی شده است بود، سخت و طاقت فرسا گذشت. او می گوید که روزهایش با یک جلد قرآن می گذشت و با خواندن آن آرامش می گرفت و شب هایش هم در سیاهی مطلق با فکر و خیال به آینده به صبح می رسید. سربازی پرماجرای فرزند ارشد خانواده براتی، درس های زیادی جهت سعید هم داشت و او حالا می خواهد زیاد از گذشته قدر خانواده اش را بداند و به ازدواج فکر می کند: «به روزهای خوب بعد از این همه مشکل اسارت.»

    راجع به روز اتفاق بگو سعید. چه شد که اسیر شدی؟
    ۶ اردیبهشت این اتفاق افتاد. ما درحال حرکت به سمت محل مرزبانی بودیم تا عوض کردن شیفت مرزبانی انجام شود که در راه با کمین اعضای این گروهک روبه رو شدیم. دو نفر مجروح، بقیه همکاران شهید شدند و من هم سه تیر خوردم؛ پا و گردن و کتف.

    شهدا و مجروحان، هم خدمتی های شما بودند؟ با هم رابطه دوستی هم داشتید؟
    بله، فرزند های هنگ بودیم ولی من تقریبا هم تازه رفته بودم و هم آدمی نیستم که سریع صمیمی شوم و به همین علت خیلی ارتباطی با کسی نداشتم. سن من هم کمی زیاد بود و کلا سریع با آدم ها جوش نمی خورم و به همین علت زیاد فرزند ها را نمی شناختم.

    من، سعید سرباز آشخانه و آزادم

    بعد از این که تیر خوردی بی هوش شدی؟ متوجه شدی که چطور تو را اسیر کردند؟
    نه بی هوش نبودم و حتی بدنم گرم بود و چندان درد هم نداشتم یا متوجه نمی شدم. موقعی که از ماشین مرا پیاده کردند تازه فهمیدم که چه وضعیتی دارم. اولش مسیر زیادی مرا پیاده بردند تا به ماشین هایشان برسند و بعد هم ساعت ها در راه بودیم. در این مدت من خونریزی داشتم و کسی اصلا توجهی نمی کرد.

    در روزهای اسارت شما، پدر، مادر، مادربزرگ و برادرتان بسیار ناراحت بودند و حتی چندین بار اخبار متفاوتی راجع به شما منتشر شد. به عنوان نمونه یک بار معاون استاندار شمالی از شهادت شما خبر داد و همه اینها اوضاع معنوی خانواده را بدتر می کرد. شما هم این اخبار را می شنیدید؟
    نه در این مدت هیچ اطلاعی از بیرون نداشتم. اصلا نمی دانستم کجا هستم. هیچ خبری از دنیای بیرون نداشتم تا حدود ۲ ماه پیش؛ نه کمتر از دو ماه که گفتند بیا جلوی دوربین.

    در این مدت تلاش نکردی که با خانواده ارتباط بگیری؟ از آنها نخواستی که اجازه بدهند با مادرت حرف بزنی؟
    یکی دو بار تلاش کردم ولی موفق نشدم. آنها هم چنین اجازه ای به من نمی دادند.

    چه برخوردی با شما داشتند؟ غذا و .. چطور بود؟
    غذا که خوب نبود، بالاخره آنها دشمن ما و کشور بودند و برخورد خوبی هم نداشتند.

    نزدیک بود از خوشحالی برگشتن به وطن سکته کنم مادرم فکر می‌کرد دست و پایم را قطع کرده‌اند ..

    به عنوان نمونه در این مدت شما را شکنجه می کردند؟
    شکنجه به آن صورت نبود ولی برخورد خوبی هم نداشتند. چندین بار هم که خیلی تحت فشار بودم به من می گفتند که دلواپس نباش و تو را نمی کشیم.

    گفته بودی که ٣تیر خوردی و با همین اوضاع تو را به اسارت بردند. بعد چه اتفاقی افتاد؟ چگونه این تیرها را بیرون کشیدند؟
    موقعی که رسیدم، تقریبا فردای روز اتفاق یکی را آوردند و تیرها را درآورد. دکتر نبود، به عنوان نمونه دکتر محلی. تیرها را درآورد و بعدش مواظبت خاصی هم نبود.

    بی هوش ات کرده بودند؟
    بی هوشی خاصی نبود. یک مقدار کمی دارو داشتند و خودشان هم زیاد نداشتند.

    آنجا که بودی، امیدی به آزادی هم داشتی؟ فکر می کردی یک روز آزاد شوی؟
    شرایط مشکل بود ولی من امیدم به خدا بود و نیروهای کشور خودمان. آنها وعده های مختلفی می دادند ولی من امیدی به حرف هایشان نداشتم.

    کی فهمیدی که قرار است این اسارت تمام شود؟
    موقعی که گفتند بیا جلوی دوربین، توضیح دادند که این فیلم جهت تو خوب است و امکان دارد آزادت کنیم. از آن روز امیدم زیاد بود. حدود یک ماه پیش بود.

    در آن فیلم، شما یکی، دو جمله گفتید که «من سرباز سعید براتی از شهر آشخانه هستم». فیلم کوتاهی هست. آن چه ضبط کردند همین بود یا چیزی از حرف های تو را از بین بردن کردند.
    نه، در همین حد بود. البته در این مدت فیلم های دیگری هم از من ضبط کردند. آنها کارهای خودشان را می کردند و شاید این فیلم ها را هم منتشر کنند، ولی این طور نبود که من بیایم جلوی دوربین حرف بزنم. من اسیر بودم و اختیاری نداشتم.

    من، سعید سرباز آشخانه و آزادم

    راجع به لحظه ای که مطمئن شدی آزاد می شوی، بگو؟
    ساعت ۳ شب بود که دیگر مطمئن شدم در حال آزاد شدن هستم. خیلی حس خوبی بود و حتی تا آخرین لحظه هم امید نداشتم.

    مدتی که در اسارت بودی دلت جهت چه کسی و چه چیزی زیاد از همه تنگ شده است بود؟
    من به پدر و مادرم فکر می کردم و خیلی دلتنگ آنها بودم. جهت وطنم هم خیلی دلتنگ بودم. این همه مدت از کشور عزیزمان ایران و این مردم جدا بودم و دلتنگی عجیبی بود.

    الان چه برنامه ای داری و می خواهی چه کاری جهت آینده داشته باشی؟
    هنوز که دقیق نمی دانم، ولی می خواهم هر طور که می توانم به این مردم و کشور خدمت کنم.

    در دوران اسارت و تنهایی، زیاد از همه حسرت چه چیزی را می خوردی و فکر می کردی اگر آزاد شوی چه موضوعی را در اولویت قرار می دهی؟
    آنجا همه اش فکر می کردم که ای کاش یک بار دیگر خانواده ام را ببینم و با مهر و دوستی بیشتری با آنها واکنش‌ها کنم؛ مخصوصا پدر و مادرم را. می دانستم که الان چقدر شرایط مشکل دارند و چقدر دلواپس هستند. راجع به زندگی شخصی هم می خواهم ازدواج کنم.

    نزدیک بود از خوشحالی برگشتن به وطن سکته کنم مادرم فکر می‌کرد دست و پایم را قطع کرده‌اند ..

    نامزد داشتی از قبل؟
    نه، و الان هم ندارم ولی یکی از برنامه هایم ازدواج است.

    موقع بازگشت و نخستین بار که پدر و مادرت را دیدی چه حسی داشتی و نخستین جمله هایتان چه بود؟
    ابتدا من را به پایتخت کشور عزیزمان ایران آوردند و بعد از یک روز از اینجا به سمت آشخانه رفتم. پدر و مادر و همه فامیل و آشنا آنجا بودند. من با پرواز ابتدا به مشهد رفتم و هنگامی که خانواده این خبر را شنیدند، آمده بودند مشهد و لحظه اول که همدیگر را دیدیم خیلی حس عجیبی بود و حتی امکان داشت هم من و هم خانواده از این همه هیجان سکته کنیم. نخستین جمله مادرم هم این بود که دست و پایت را ببینم. دلواپس بود که شاید سالم نباشم یا به عنوان نمونه دست یا پایم قطع شده است باشد.

    در این ۱۵ ماه روزها چطور می گذشت؟
    ۱۵ ماه و ۱۸ روز

    در این ۱۵ ماه و ۱۸ روز چه سرگرمی ای داشتی و شرایط چطور بود؟
    من در یک اتاق بودم و هیچ ارتباطی با بیرون نداشتم؛ اتاقی شبیه به کپر که خودشان با گل درست کرده بودند و وسط بیابان بود. چندین بار هم جایم عوض کردن کرد، ولی هر جا که من را می بردند، اوضاع شبیه به همین اتاق بود. حتی امیدی هم به آزادی نبود و این، شرایط را خیلی سخت می کرد. چند روز اول داشتم دیوانه می شدم و خیلی اصرار کردم که یک جلد قرآن جهت من بیاورید. بعد از این، با خواندن قرآن آرامش می گرفتم.

    من، سعید سرباز آشخانه و آزادم

    الان اوضاع سربازی ات چه می شود و چه برنامه ای جهت کار داری؟
    با این ۱۵ماه و ۱۸ روز، سربازی من تمام است و حتی چند ماه هم زیاد گذشته هست. یعنی اگر این اتفاق نمی افتاد الان سربازی من تمام بود. راجع به اینکه چه می شود، اطلاعی ندارم و هنوز چیزی به من نگفته اند. امیدوارم با گرفتن این کارت معافیت، کاری پیدا کنم و دوست دارم بتوانم زحمت و روزهای سخت پدر و مادرم را جبران کنم.

    روزنامه شهروند

    واژه های کلیدی: سربازی | خانواده | اخبار اجتماعی


    دانلود


    دانلود فایل ها

    نویسنده : blogzz

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود رایگان کتاب از آمازون
  • تکست بوک
  • خرید کتاب انگلیسی
  • خرید کیندل آمازون
  • کتاب زبان اصلی
  • خرید کتاب زبان اصلی دانشگاهی
  • باکس کتاب
  • مانگا زبان اصلی
  • قیمت چاپ کتاب PDF
  • چاپ مانگا
  • رفتن به نوار ابزار